25- فدای حرفات بشم مامانی
موهای امیرعلی بلند شده... قبلا هروقت بهش میگفتم میای بریم فلانی موهاتُ کوتاه کنه میگفت نه.... اما دیروز ساعت 11:22 غرق برنامۀ حشراتِ... من: مامان؟ میای ببرم خاله موهاتُ کوتاه کنه؟ امیرعلی: اوهوم من: واقعا؟ امیرعلی: با قند نه با شکلاتی..... (به شکلات میگه شکلاتی) + دیشب خونۀ مامانم بودیم و کلی با دخترخاله هاش (هم سن خودم هستن) بازی و بدو بدو کرد. .. همین طور با خالۀ مجردش.... تا تونست بدو بدو کرد.... من که به دلیل شنیدن خبر شکستن پاهای داداشم بدجور غمگین بودم و اصلا حوصله نداشتم... یه جا خواهرزاده ام اشتباهی کمی شل...